پرنسس خونمون محیا پرنسس خونمون محیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

Thanks God for my life

محیا در چهره های متفاوت

این عکس ها رو وقتی عزیز داشت باهات صحبت میکرد و تو خوش به حالت میشد انداختم خیلی ناز افتادی جیگرم.. ای جونم .فدای اون لبخند قشنگت بشم   برای دیدن همه ی عکسها برو به ادامه ی مطلب این عکس ها رو وقتی عزیز داشت باهات صحبت میکرد و تو خوش به حالت میشد انداختم خیلی ناز افتادی جیگرم.. ای جونم .فدای اون لبخند قشنگت بشم   عاشق این عکستم با اون لبای غنچه ایت محیا: مامان خوب میوفتم؟؟؟ اینجا هم دیگه حوصله ات از عکس انداختن سر رفت و بهم بد نگاه کردی که یعنی تمومش کن دیگه خسته شدم!!! ...
11 مرداد 1392

محیا و لباس سبز احیا ...!

 عزیزم پارسال تو شب احیا که سه ماهه تو دلم بودی وقتی قرآن رو سر ها میذاشتن یه قرآن کوچولو هم واسه سر مبارک شما گذاشتم روی دلم و ... نذر کردم که  اگه یه دختر سالم وخوشگل خدا بهم داد برای شبهای احیا لباس سبز براش بدوزم و اسم علی روش بزنم... اینم از اولین  لباس قشنگت که خودم واست دوختم.خیلی بهت میاد  پرنسس من شب اول خونه بودیم ولی شب دوم با هزار مصیبت با اینکه حالم هم زیاد خوش نبود درست اعت ٩ شب لباست رو تموم کردم و بعد افطار حاظر شدیم رفتیم مسجد حاج علی. شما هم تا ساعت ١ شب زنده داری کردی قربونت برم ولی بعدش گریه وگریه ...که خوابت میومد اما با اون سر وصدا نمیتونستی بخوابی.آخرش توی گوشهات دستمال کاغذی...
11 مرداد 1392

صبح بخیر مامان

عاشقا این ژست اول صبحتم مامانی چه قدر بامزه میشی وقتی هنوز کامل از خواب پانشدی وهنوز میخوای بخوابی... ولی با این اوصاف بدون استثنا هر روز ساعت 7:30 یا 8 صبح بیداری میشی و باعث شدی مامانی هم سحر خیز بشه وباهم میشینیم برنامه ی ویتامین سه علی ضیا رو نگاه میکنیم      بعدبرنامه شما صبحونتو میخوری و لا لا       ومامانی  با عجله میره تا شما پانشدی کارهاشو انجام میده     ...
11 مرداد 1392

محیا جون اینم از اتاقت قبل از اومدنت

 من و عزیزجون قبل تولدت  وقتی هشت ماهه بودی تخت وکمدت و  وسایل ولباسهایی که واست خریده بودن رو توی اتاقت چیدیم .خیلی قشگ بود هر روز بهش سرمیزدم و منتظر بودم که به دنیا بیای دختر نازم فروشگاهی شده بود واسه خودش...!   محیا جون به اتاقت خوش اومدی       برای دیدن اتاقت قبل از اومدن برو ادامه مطلب عزیزم     محیا جون به اتاقت خوش اومدی              اینم از طرح پرده ی اتاقت که توی آینه ی پایینی ات  مشخصه   اینم از آینه ی اتاقت که مامانی واست طراحی کرده...
11 مرداد 1392

مامانها کمک...!!!!

محیا فرنی نمیخوره باباش سرلاک (گندم و موز وشیرخشک؟)هم گرفت ولی اونم دوست نداره .در عوض مامانش خیلی از سرلاک خوشش اومده و هر روز مثل یه دختر خوب چندقاشقی میخوره!! از شوخی گذشته خیلی نگرانم...آخه با شیر خودم که نمیشه.سوپ هم درست میکنم ولی فوق اش دو سه قاشق بیشتر نمیخوره چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی دلواپسم ...
6 مرداد 1392

خاطرات جنینی محیا...! ( طنز)

پیشنهاد میکنم حتما خاطرات جنینی محیا بانو رو توی ادامه ی مطلب بخونید. جالبه فقط نظر در مورد خاطراتش یادتون نره...      هدیه     هدیه     مامانهایی که میخوان عکس نی نی شون رو مثل عکس محیای من خوشگل کنن وبذارن وبلاگشون بگن تا یه سایت فتوشاپ توپ رو  بهشون معرفی کنم      تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کردم و فعلا برای مسکن، رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه! اظهار وجود: هنوز کسی از وجودم خبر ند...
6 مرداد 1392

پشت سر گذاشتن یک غول بزرگ

خدارو شکر عزیزم واکسن پایان 6ماهگیت هم ب خیر وخوشی تموم شد. خیلی دلواپس بودم.آخه میگفتم دوتا واکسن میزنن وخیلی سخته و... جوری که وقتی رسیدیم مرکز بهداشت(با مادر رفته بودیم)من دیدم دستام داره میلرزه.به مادر گفتم من نمیتونم نگه اش دارم شما بیا. آخه طاقت گریه و دردت رو ندارم جگرگوشه ی من ولی به برکت امام حسن مجتبی و به یمن این روزها گریه ات همون موقع زدنش بود وبعدش حالت حسابی خوب بود ورفتیم مسجد شب اش هم با اینکه استامینوفن داده بودمت ولی  مدام بیدار میشدم ونگران بودم تب کنی .خداروشکر تب هم نکردی قربون خدا برم اخه نه که این روزها بابت سرماخوردگی و دندونات حسابی حالت بد بود این دفعه خودش همه ی حواسش بهت بود. اینم...
6 مرداد 1392

لنگه کفش گم شده!

یک لنگه کفش به عکس زیر گم شده! از یابنده تقاضا میشود با گرفتن جایزه لنگه کفش را تحویل دهد!!!   از مهمونی عمه اینا که برمیگشتیم تو راه افتاده بود! خیلی دوسشون داشتم حیف شد.کسی چه میدونه شایدم  کار خداست و تقدیر کفشت مثل کفش سندرلا باشه... شک نکن که الان شاهزاده داره خونه به خونه دنبالت میگرده ویه روز پیدات میکنه پرنسس من    حالا خوبه عکسشو قبلا یادگاری انداخته بودم. عزیز واسه سیسمونی خریده بود ومیشه گفت اولین کفش مجلسی ات بود بس که کفشت مثل خودت  خوردنی وبامزه است تصمیم داریم لنگه موندشو از جلوی ماشین واسه دکور آویزون کنیم!  ...
4 مرداد 1392